سید مهدیارسید مهدیار، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره
مهدیس ساداتمهدیس سادات، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره

دلنوشته های مامان مهدیار

مهدیار نازنین برادر زیباترین دختر دنیاس

بیست وشش سالگی مامان

مهدیارو بیست و شش سالگی من....  بیست و چهار،ساله بودم که پاگذاشتی تو زندگیم  و.دوساله گذر عمرم رو باتو و در کنار تو و مسعودم جشن میگیرم ...امسال جشن تولد من خونه باباجون برگزار شد ..زحمت خرید کیک و غیره.رو باباجون مامان جون به عهده گرفتن وبابا مسعود هم از بیرون شام سفارش داده بود دست همگی درد نکنه عصر منو شما و بابامسعود رفتیم واسه خرید کادوی تولدم ....با اینکه چند روز قبلش بابایی یه گوشیه ایکس پریا واسم خریده بود وقرار بود این گوشی کادوی تولدم باشه اما بابا مسعود گفت اون قبول نیست و امروز هم باید کادو بگیریم که دستش درد نکنه مثل کادوی روز زن یه سکه دیگه واسم خرید مسعود گلم ممنونم... پسری بهترین کادوی شماهم حضور با ارزشته. خداج...
31 خرداد 1393

گل سرخ شیر خواران

پایان تب پسری و ظاهر شدن دونه های قرمز که حاکی از داستان گل سرخ بود....که شکر خدا پسری قوی من روزهای سخت رو باصبر گذرونده بود  و دوروز پایانی این بیماری فقط دونه های قرمز روی پوست نازش بود وشکر خدا گذشت فقط دم اقای دکتر گرم که با ویزیت پسری تشخیص داده بود که سرماخوردگیه سادس و مثل اینکه این روزا مد شده پزشکای محترم به جای اینکه دقت کنن واسه تشخیص بیماری جیگر گوشه هامون کارشون شده مسخره کردن دل نگران ما مادرها..واقعا ادم متاسف میشم وپناه میبرم به خدای مهدیارم که همیشه مواظب پسرم باشه!
31 خرداد 1393

لغت نامه مهدیار

دایی آنه ؛خاله  آجی:وقتی که خونه باباجون هستیم منو به تقلید از دایی وخاله آجی صدامیکنی بیلا:بیا وفت:رفت پف:پفیلا نیس:نیست شب:شب بخیرقبل خوابیدن صبح:صبح بخیربعد بیدارشدن شام چرخ:دوچرخه هن:هندوانه سیب کیک چوب:چوب شور شر:شربت وا:رانی بس:بستنی آهن:آهنگ دم:دمپایی بییم:بریم دوس :دوستدارم   هر کی هر سوالی میپرسه در،جوابش "نه"  
25 خرداد 1393

مهدیاروتب

مهدیار چند روزه تب داری هرشب که میخوابیم بااین فکر میخابم که انشالله صبح خوب شده باشی اخه پسرم اصلا سابقه نداشته توی این بیست و یک ماه اینطوری سرمابخوری دنیای من الهی فدای صبرت بشم ..اینقدر بیحالی که قلبم اتیش میگیره وقتی اینطوری میبینمت.. این چند روزه جز دارو و شیر خودم لب به هیچی نزدی و دوباره لاغر شدی مامان قربونت برم.. دیشب درست و حسابی نخوابیدیم بابا مسعود هم که باید صبح زود بیدارمیشد میرفت سرکار الهی قربونش برم اونم تا صبح با ما بیدار بود و پاشویت میکرد ..   مهدیار جونم تو میوه ی عشق منو مسعودمی.. پسرم منو مسعود جونمون رو واسه سلامتیو خنده ت میدیم این چند روز که حال نداری مدام دست به دعام واسه شفای گل خودمو همه ی بچه های...
25 خرداد 1393

بای بای مولفیکس

دشو دشو =دستشویی... این روزها مهدیار است و این کلمه    پسرم انقدر باهوش است که خودش خواست  قهرمان باشد وپوشک نپوشد هزینه  ی مولفیکس را برای خودش پس انداز کند ،پسرم مرد شده ،خودش اعلام امادگی کرد برای استقلال ... خدا جونم مرسی واسه همچین پسری  !!!ومن موفق ترین مامان دنیام چون این پروژه رو هم در کنار پسرم به راحتی پشت سر گذاشتم    ...
20 خرداد 1393

صدتا دوستت دارم

نازدانه ی بیست و یک ماهه ی من  بزرگ شدی،خیلی حرفهایم رو بخوبی متوجه میشوی،برایم حرف میزنی، زبانمان  دیگر یکی شده  هم صبحت شدیم ، همبازی شدم هم اوا شدی  دنیایم رو عوض کردی چرا که دیگر از فرهنگ لغت تو استفاد میکنم، قشنگ است که بازی هایم هم پسرانه شده باهم فوتبال بازی میکنیم ،سبقت گرفتن  هایمان از هم در ماشین بازی دیدنی است کلاس.ژیمناستیک دونفره مان بر روی تشکت و یک دو سه گفتن های منو  پشکت های تو چه کیفی دارد یکی در میان شمردن های تو من میگم1 تو:۲من:3تو:4من5تو:6من:7تو9من:10پس8چیشد  چرا ما 8 نداریم وچرابعد از 10_20داریم 33_34و100ومن عاشقتم وعشقم بی نهایت است وشایدصدتایی که تو در جواب مامانو چندتا دوست ...
20 خرداد 1393

گود بای واکسن

شب خونه ی باباجون خوابیدیم چون درمانگاهی که واکسن میزنیم سرکوچه باباجونیناست...وچون تا ساعت 12شب اونجا بودیم گفتیم همینجا لالا میکنیم و فردا میریم که آخرین واکسن رو به سلامتی بزنی بر بدن... صبح در کنار باباجون و مامان جون و بقیه صبحانه خوردیم وآماده شدیم و  ماشینهارو از حیاط خونه باباجون در نیاوردیم وتصمیم گرفتم سه تایی منو شما و بابا مسعود پیاده بریم واکسن شمارو بزنیم وشما کلی خوشحال بودی... بمیرم که نمیدونستی میخواد دردت بگیره توی اتاق شماره8 خانم مهربونی شمارو از لحاظ قدو وزن چکاپ کرد و گفت رشد پسری عالیه بعد توی اتاق واکسن خانمه گفت که پسری رو آماده کنید تا واکسنش رو بزنم شما با تعجب و دقت نگاه میکردی به خانمه و سرنگی که آما...
21 اسفند 1392

تولدت مبارک

مسعود جونم بیست و نه سالگیت مبارک .... بابا مسعود جون بیست و نه سالگیت مبارک ... امسال میخواستیم یه جشن کوچولوی سه نفره بگیریم که با اومدن باباجونینا نشد اما بهتر و بهتر شد ... بهتر شد چون همیشه ودر همه حال کنارمون هستن و این قشنگی های زندگیمون رو قشنگتر میکنه لطفی که به مادارند بی پایان و خالصانه ست ... مسعودم کیک کوچولویی که خریدم ,کادوی ناقابلم, همش وسیله ست تا زیباتر کنه این شب زیبارو ... میدونم که هیچی توی دنیا  ارزش حضورت تورو نداره ...ولی دهنمون رو شیرین میکنیم لبهامون رو خندون میکنیم تا بدونی حضورت ارزشمند ترین چیزیه که ما توی دنیاداریم و زبونمون هم میتونه این روز رو به بهترین مرد و پدر دنیا تبریک بگه شاید یکی بگه هر...
21 اسفند 1392