سید مهدیارسید مهدیار، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره
مهدیس ساداتمهدیس سادات، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره

دلنوشته های مامان مهدیار

مهدیار نازنین برادر زیباترین دختر دنیاس

عکس های جا مانده از تابستان تا هفده ماهگی

مسافرت به تبریز و اردبیل   کندوان تبریز     پیش به سوی گردنه حیران میخوایم بریم عروسی پسر عموی بابا مسعود موش خونه کجاست؟؟؟ دالی ی ی... بقیه عکسادر  ادامه مطلب       یه تولد کوچولو واسه یکسالگی..... امشب خیلی بد اخلاق بودم خیلی بیقرار بودم همش گریه میکردم کیک خودمه دوست دارم ناخنک بزنم..... مامان و بابا یه ماشین واسم گرفتن که روی سقف و شیشه و دیوار راه میره کلی دوستش دارم بقیه هم کادوهاشون نقدی بود دستشون درد نکنه.... حالا دست دست... واکسن و قدو وزن یکسالگی ...خانومه گفت ماشالله هم قدم خوبه هم وزنم.. مامانی دلش نیومد حتی توی اتا...
11 بهمن 1392

گفتنی ها ی 12ماهگی تا 16ماهگی مهدیار مامان

به نام خدا ...... بعد چند ماه نمیدونم چطوری و از کجا شروع کنم آخرین پستی که برات نوشتم مربوط میشد به تولد یکسالگیت.. یعنی تقریبا 4ماه پیش...از اون موقع تا حالا خیلی فرق کردی کاملتر وبزرگتر شدی قدبلندترشدی بلندتر از شب یلدا, شیرینتر از هندوانه ی یلدا ,یلدایی که امسال بر خلاف سالهای قبل و رسم  همیشگی اینبار در خانه خودمان برگزار شد اما در حضور خانواده مامانی و بابایی به این دلیل که دلمون نیومد هیچکدومشون رو تنها بذاریم و نخواستیم مثل پارسال نصفه شب رو یک طرف ونصف دیگر رو طرفی باشیم... ومنو بابامسعود تصمیم گرفتیم توی این شب پذیرای هر دو خانواده ی عزیزمون باشیم متاسفانه برخلاف پارسال که کلی عکس داشتیم امسال یادمون نشد از خوراکی ها...
28 دی 1392

پایان غیبت کبری...

  سلام  به این دنیا .. سلام به این خونه.. سلام به این صفحه... سلام به دوستای گلم اینقدر دلتنگ اینجا و دوستای گلمم که هزار تا سلام هم بدم سیر نمیشم ..اما بالاخره منو مهدیاری که حالا دیگه کلی بزرگ شده دوباره اومدیم اومدیم تا بازهم باهم باشیم ..... و دیگه جایی نمیریم و میخوایم تلافی این روزها رو دراریم خدا میدونه وسعت  دلتنگیم از اینجا تا کدوم نقطه ایران بود ....وخدا میدونه دلم چقدر واسه  نی نی ها و مامان هاشون تنگ بود اما این بار اومدم که بمونم اومدم که بگم از نازدانه م و بشنوم از نازدانه هاتون .... بالاخره این روزها تموم شد و من عاشق دوستایی هستم که این همه کامنت  واسم گذاشتن و خسته نشدن از جواب نگرفتن و تای...
23 دی 1392

ببخش پسرم

سلام گل پسرم مامانی رو ببخش که این روزها دیر به دیر به وبلاگت سر میزنم اولا که هنوز مشکل خط تلفنمون برطرف نشده و عزیزان مرکز مخابرات دیگه بعد دوماه معلوم شده که قصدشون خیره و حسابی سرکارمون گذاشتن , دوم اینکه این روز ها عروسی داشتیم و سرگرم خرید و مراسم و ... انشالله دامادی شما پسری جونم سومین دلیل که مهممترین اتفاق زندگی منه اینه که هوراااااااااااااااااااااااااااااااا تولد پسری من بود و منم حسابی خوشحال و فارغ از دنیا .. وای که چه حالی شدم وقتی بالای وبلاگت سنت رو دیدم فدای سید مهدیار یکسال و یک روزه ی خودم بشم من الهییییییییییییییییییییییییییییی    یکساله ی من تولدت مبارک ..... ...
5 شهريور 1392

یکساله ی مادر

باورم نمیشود یکسال است که مادر شدم ,یکسال است مهدیار دار شده ام یکسال است که شبها در حالی بخواب میروم که پسرم در آغوشم میخوابد و صبح هم با صدایش بیدار میشوم ,  باورم نمیشود مرد شدی  یاد روزهای گذشته بخیر! یادش بخیر روز های اول حضورت یادش به خیر اولین شیر خوردن هایت که نه برای تو آسان بود نه برای من ,یادش بخیر گریه های مادر سه روزه در کنار دستگاه,یادش بخیر اولین پوشکی که پوشاندمت آن هم اشتباه  وهمه به من به مادر بی تجربه ت خندیدند و... یاد شبهایی که شیر خشک میخوردی بخیر یاد روزهایی که باگریه ت گریه کردم و با شیرین کاری هایت خندیدم  و الحق که خنده مان در این یکسال صدبرابر بیشتر از گریه هایمان بوده و تو واقعا آقای...
5 شهريور 1392

آهای آدمها مهدیارم راه میره

    مامان فائزه اومده با دست پر....................................................................................... سلام دردونه یه خبر جالب دیگه............ جونم برات بگه که شب جشن دندونیت شما آقا کوچولوی من سه تا قدم بدون کمک برداشتی و طبق معمول خستگی همه رو از تنشون به در کردی و..روز بعدش هم چند بار اینکارو تکرار کردی..... ویه جالب انگیز دیگه اینکه...........شیرین زبانم به خاله میگی: آله و به دایی هم میگی: دای الهی فدات شم که معرکه ا ی دنیام رو هزار رنگ کردی گلکم.. دلنوشته های مادرانه م:::خدای بزرگ حواست به مهدیار هست؟؟؟؟؟؟ ربنا مهدیارم اولین قدمهاش رو برداشت, اهدنا ...
13 مرداد 1392

جشن دندونی

سلام پسر مهربونم روز یازدهم مرداد واسه شما جشن دندونی  کوچولو گرفتیم و آش دندونی درست کردیم .... دست مامان جون و بابا جون هم درد نکنه زحمت کشیدن  شام و آش رو درست کردند ..شماهم کلی ذوق میکردی مهمان هم داشتیم منو بابا مسعود هم شما رو گذاشتیم پیش مامان جون رفتیم واسه شما  یه کیک کوچولوهم خریدیم و در نهایت شب خوبی شد.......      شماهم پسر خوبی بودی ... مامان فدای این پسر ناز با دندون  خرگوش یه دندون من مبارکت باشه ...انشالله با دندونای خوشلت غذاهای خوشمزه بخوری و تپلی شی....  اینم یه چندتا عکس از اون شب..        امیر علی جون مهدیار و دایی محمدر...
13 مرداد 1392

مهدیار بی دندون شده مهدیار یه دندون

مهدیارم مروارید داره ه ه ه ه انتظارم به سر رسید هشتم مرداد صبح که از خواب بیدار شدیم متوجه شدم یه سفیدی توی دهانت خودنمایی میکنه وقتی دیدمش  جیغ کشیدم دندون ن ن ن ن                                                                             &...
9 مرداد 1392

27خردادتا 27تیر

    سلام سلام ......... بالاخره مهدیار و مامانش اومدن............. وای خدا میدونه که این چند وقته دوری از دوستای گلمون چقدر سخت بود .. ماجرای غیبت ما از این قراره که روز 29خرداد آقای پدر خبر آوردن که کلید خانه ی جدید رو گرفتن و شرایط اسباب کشی هم مهیا بود آخه از چند روز قبلش هم منو مهدیار اسباب خانه رو توی یه عالمه کارتون جمع کرده بودیم ....وکاملا یهویی نقل مکان کردیم و متاسفانه از همسایه های دوست داشتنی سابقمون جداشدیم واین واسه منو مهدیار خیلی سخت بود و سخت تر از اون این بود که اینجا نت نداشتیم و هنوز هم نداریم و با DIAL UPکانکت شدم و مهدیار هم لالا کرده ... وامروز به هر نحوی هست موفق شدم به وب مهدی...
4 مرداد 1392