سید مهدیارسید مهدیار، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره
مهدیس ساداتمهدیس سادات، تا این لحظه: 6 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره

دلنوشته های مامان مهدیار

مهدیار نازنین برادر زیباترین دختر دنیاس

مهر مهربان

با شروع مهر مهربانی هزاررر برابر شد و مهر برایمان مهری ب یاد ماندنی تر شد با بزرگ شدنت دلبندم .. مهدیار مامان و بابا بزرگ شده میره پیش دبستانی چهارشنبه ۲۸ شهریور منو شما و بابایی رفتیم مدرسه برای اولین بار مدرسه ایی ک کنار خونمونه و شما فقط پله های خونه رو میری پایین و وارد مدرسه میشی 😍😍 چقدر شیرین بود دیدن پسرمون تو لباس مدرسه  منو مسعود باورمون نمیشد ک انقدر بزرگ شدیم ک دلبندمون داره میره مدرسه چقدر روزای اول مدرسه رفتنت برام سخت بود از پشت پنجره حیاط مدرسه رو دید زدم نشد.. از پشت بام نگاه کردم دلم ارام نگرفت و لباس پوشیدم و اومدم مدرسه  و چ حظی بردم از مرد شدنت و پشت میز نشستن و نقاشی کشیدنت  نشستم جلوی...
10 دی 1396

گفتنی ها ی 12ماهگی تا 16ماهگی مهدیار مامان

به نام خدا ...... بعد چند ماه نمیدونم چطوری و از کجا شروع کنم آخرین پستی که برات نوشتم مربوط میشد به تولد یکسالگیت.. یعنی تقریبا 4ماه پیش...از اون موقع تا حالا خیلی فرق کردی کاملتر وبزرگتر شدی قدبلندترشدی بلندتر از شب یلدا, شیرینتر از هندوانه ی یلدا ,یلدایی که امسال بر خلاف سالهای قبل و رسم  همیشگی اینبار در خانه خودمان برگزار شد اما در حضور خانواده مامانی و بابایی به این دلیل که دلمون نیومد هیچکدومشون رو تنها بذاریم و نخواستیم مثل پارسال نصفه شب رو یک طرف ونصف دیگر رو طرفی باشیم... ومنو بابامسعود تصمیم گرفتیم توی این شب پذیرای هر دو خانواده ی عزیزمون باشیم متاسفانه برخلاف پارسال که کلی عکس داشتیم امسال یادمون نشد از خوراکی ها...
28 دی 1392

صبح زیبا

چقدر لذت بخش است روزی که با لبخند تو آغاز میشود.... صبحی که باصدای مهدیارم روزم را از سر میگیرم برایم زیباست حتی زیباتر از روز تولدم هر صبح با لبخنده ت من دوباره زاده میشوم هر روز باتو روز نوییست.... هرروز باتویعنی شروعی جدید....از روزی که آمدی هر روزم رنگش بادیروزم متفاوت است ........ ممنونم از تو ای آرام جانم که باحضورت زندگی را برایمان همچون جعبه مداد رنگی با تعداد رنگهای نامحدود رنگارنگ کردی........  یک روز صبح سحرخیزی و دلبری میکنی از پدرت ودر این روزها میشوی بهانه دیر رفتن هایش.... یکروز هر چقدر هم که سر وصداباشد تن به سحرخیزی نمیدهی ومن هم کنارت میخوابم تا وقتی که دستور بیدار باشم را صادر کنی... مگر لذت بخش تر از این هم ه...
5 بهمن 1391

28صفر91

  سلام بابایی امروز28 صفر سال 90 بود میگم بود چون الان ساعت11شبه هر سال این روز عزیز, مامان جون (مامان مامانی)نذری داره امسال ما سه نفر شدیم اما نفر سوم که شمایی تو دل مامانی هستی این روزا مامانی حالش خوب نیست اما امروزحالش بهتر بود الان  مامان داره به میخوره به شما هم میده آخه یک ساعت پیش مامانی دلش به خواست رفتیم بیرون خریدیم ماشینمونم گاز زدیم راستی بابایی من امشب شام درست کردم مامانی خسته س حالا که اینارو مینویسم شما 2ماهه هستی و4میلی متری وما نمیدونیم شما آقایی یا خانم؟؟؟؟؟؟    بابایی زود بیا منتظرت هستیم ببخشید بد خط مینویسم آخه دراز کشیدم شب بخیر جیگر بابا مهدیارجونم این نوشته 28صف...
24 دی 1391

اربعین

چه زود اربعین از راه رسید یا امام حسین ببخش آنطور که باید نتوانستیم باشیم.............. مهدیارم بابا مسعود 5سال پیش نذر کرد که انشالله هرسال اربعین شله زرد درست کنیم و چون سال اول نذرمون نامزد بودیم و نذریمون رو خونه بابای بابامسعود درست کردیم امسال هم اونجا درست کردیم که باباجون ومامان جون و خاله ها ودایی محمد رضا هم اومدن اونجاوشکر خدا امسال هم این توفیق نصیبمون شد که نذرمون رو ادا کنیم فدای پسرم بشم که یه کوچولو از برنج بدون زعفران شله زرد مزه کرد انشالله سال بعد یه ظرف بزرگ پر از شله زرد میخوری  "خدایا حافظ گلم باش! ...
24 دی 1391