تولد مامان فائزه
بیست و پنج ساله شدن مادر این پسر نه ماهه ......... وقتی به سالهای قبل می اندیشم و سالهای عمرم را ورق میزنم بیست و چهارسالگیم را میبینم که تو را در وجودم حس کردم و نه ماه با هم همنفس بودیم و روز به دنیا آمدنت که زیباترین اتفاق زندگیم بوده را به یاد می آورم.... وتولدم در بیست و چهار سالگی که تو در وجودم چهار ماه بود که ریشه انداخته بودی و مسعودم برایم جشن گرفته بود آنهم چه جشن به یادماندنی... اما جشن امسالم به یادماندنی تر بود چون تو هم بودی... دیشب مسعود کیک خریده بود, کادو گرفته بود ,مهمان دعوت کرده بود....وهمه شام را بیرون خوردیم ... اما تنها چیزی که فقط به نظرم آمد پسرک نه ماهه خانه مان بود که با پدرش به خرید رفته بود ود...