سید مهدیارسید مهدیار، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره
مهدیس ساداتمهدیس سادات، تا این لحظه: 6 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره

دلنوشته های مامان مهدیار

مهدیار نازنین برادر زیباترین دختر دنیاس

تولد مامان فائزه

  بیست و پنج ساله شدن مادر این پسر نه ماهه ......... وقتی به سالهای قبل می اندیشم و سالهای عمرم را ورق میزنم بیست و چهارسالگیم را میبینم که تو را در وجودم حس کردم و نه ماه با هم همنفس بودیم و روز به دنیا آمدنت که زیباترین اتفاق زندگیم بوده را به یاد می آورم.... وتولدم در بیست و چهار سالگی که تو در وجودم چهار ماه بود که ریشه انداخته بودی و مسعودم برایم جشن گرفته بود آنهم چه جشن به یادماندنی... اما جشن امسالم به یادماندنی تر بود چون تو هم بودی... دیشب مسعود کیک خریده بود, کادو گرفته بود ,مهمان دعوت کرده بود....وهمه شام را بیرون خوردیم ... اما تنها چیزی که فقط به نظرم آمد پسرک نه ماهه خانه مان بود که با پدرش به خرید رفته بود ود...
27 خرداد 1392

وصال بابایی و مامانی

بیست و یکم خرداد هرسال اونروزی رو یادم میاره که منو بابایی واسه همیشه واسه هم شدیم... امسال یه مراسم باعث شد ما توی همچین روزی سه تایی توی همین روز توی همون تالاری باشیم که جشن عقدمون اونجا برگزار شده بود ... ومنو بابایی کلی خوشحال بودیم که امسال این اتفاق افتاد تا بتونیم توی این روز بزرگ اینبار باشما برگردیم به اون روز و خاطرات قشنگترین روز زندگیمون رو مرور کنیم ...... آخه ما قبل از مراسم عقدمون حدود بیست روزی صیغه بودیم و همون روز عاقدرو آوردیم تالار طاووس و اونجا منو بابایی رسما ودر حضور همه به عقد هم دراومدیم..ومن به مسعود که بهترین مرد روی زمینه بله گفتم با اجازه پدر و مادرم بله.................. وشما گل پسرم ثمره این ...
22 خرداد 1392

مسعودم .....آرام جانم

مسعودم,عشقم,جانم,عمرم مهربانم چندسال است بزرگترین روز زندگیت را در کنار هم جشن میگیریم و چه لذت بخش است در کنارت بودن و یکسال پخته تر شدنت را باهم به نظاره نشستیم و لذت بخش تر اینکه عشق من امروز پدر دردانه ام شده همانطور که در این چند سال بهترین همسر دنیا بودی شش ماه است که نقش پدریت را به نحو احسن ایفا میکنی و چقدر فائزه و مهدیارت خوشبختن که مرد زندگیشان  تویی تا امروز و تا ابد برایم محکم ترین تکیه گاه بودی وخواهی بود و همچون کوه استواری وقلب مهربانی داری و تمام کسانیکه تورا میشناسند این را به وضوح دیده اند مسعودم میدانی چقدر وجود مردانه ات را دوست دارم و میپرستمت همه کسم دستهای مردانه ات,آغوش گرمت, آرامشت را دوست دار...
8 اسفند 1391

سالروز سه نفره شدنمان

   یکشنبه بیست و پنجم دی ماه سال نود .........آری خوب به یاد دارم آغاز هم نفسی مان را...روزی که توفرشته ی نازنینم در جانم ریشه کردی و آنروز شروع بالندگیت شد....... چه شیرین گذشت یکسال عشق بازی  ....... چه زود گذشت روزهای انتظار موعد چکاب بارداری و ملاقات های مادر و پسری از صفحه ال سی دی,چه  خوش گذشت لحظه به یادماندنی تولدت,وچه زیبا میگذرند روزهای بودنت......... یکسال به همین زودی گدشت از روزی که تو امیدم, مدال مادری را به گردنم آویختی ....مدالی که تا ابد با حضورت میدرخشد.....وباور این مقام والا با آمدنت در روز سوم شهریور نود ویک  ناباورانه در باورم  گنجید..آری من دیگر مادرم, مادر, وروزی هزار بار این ج...
2 بهمن 1391
1