خاطرات اولین سفر
آخرین سه شنبه سال نود ویک ساعت 4بعداز ظهر منوبابایی و مامانی و مامان جون باباجون و خاله جون ها و دایی جون و بابابزرگ و مامان بزرگ وعمو مصطفی حرکت کردیم به سمت شهر امام رضا , مشهد من تا شب توی ماشین خواب بودم حتی وقتی مامانی و بابایی و بقیه کنار جاده وایستادن واسه مراسم چهار شنبه سوری هم لالا کرده بودم مامانی میگه سال قبل همچین شبی بعداز آتیش بازی همه رفتیم باباجون و مامان جون رو بدرقه کردیم واسه سفر به سوریه و کربلا امسال هم داریم میریم پابوس امام رضا............ حرم امام رضا خیلی جای قشنگی بود من تعریفش رو از مامانی و بابایی شنیده بودم حالا که دیدم متوجه شدم مامان و بابا منو خوب جایی آوردن وقتی جمیعت رو دیدم باورم نمیشد که...