سید مهدیارسید مهدیار، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره
مهدیس ساداتمهدیس سادات، تا این لحظه: 6 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره

دلنوشته های مامان مهدیار

مهدیار نازنین برادر زیباترین دختر دنیاس

پسر هفت ماهه من

فدای دردونه ی هفت ماهه م بشم قندیلکم امسال روز سوم فروردین مشهد بودیم و هفت ماهگیتو دور هم بودیم جشن نگرفتیم اما واست کادو خریدیم پسرم هزار ماشالله هر روز بزرگتر میشی و هر ماه که میگذره منو به یکی از آرزو هام میرسونی  مهدیار جونم داری مرد میشی! حواسم هست که دستات بزرگتر شدن, قد بلندتر شدی, صدات از نوزادی تا حالا خیلی تغییر کرده. پسرنازم هنوز خاطرم هست روزهای انتظارم,خوب به یاد دارم لذت 9ماه هم نفسی و هم جانی مان را... آقا  حواسم هست که شما در این چند ماه با حضورت چه کرده ای با لحظه ها و دقایقم.. واین را هم میبینم که همه جا هستی و عطرتنت در همه ی لحظه هایم پیچیده...... لباسهایت که همه, روز به روز کوچک میشوند شاید ...
1 ارديبهشت 1392

دردانه ی92

بعد از مسافرت یه نصف روز استراحت کردیم و به طرز فشرده ای دید و بازدید هامون شروع شد چه حالی داشتم امسال به خاطر بودنت.........وقی میخواستیم بریم مهمونی لباسهاتو از کمدت میاوردم و میگفتم آقا مهدیار بیا لباس هاتو بپوش بریم ددر ....شمارو بگو که کلی ذوق میکردی و دیگه مثل قبل از لباس پوشیدن بدت نمیاد و دیگه متوجه شدی لباس پوشیدن عواقبش گردش و تفریح و دید و بازدید و عیدی گرفتنه.. فدای پسر خوش اخلاقم بشم که مهربون بودی و واسه همه میخندیدی فقط از بغل بدت میاد دلت میخواد بذارنت زمین و باهات بازی کنن.....وقتی هم که مهمون داشتیم کلی ذوق میکردی امسال که سال جدیدش واسه ما با حضور شما هزار تا نوئی داشت و سال نو یعنی امسال ... مهدیار ماشال...
1 ارديبهشت 1392

7ماهگی و خاطراتش

بیا پایین میخوام بخورمت... دیدی خوردمت...... من واسه اولین بار اومدم پارک کسی اون پایین هست منو بگیره من اومدم  ......... مامان کجایی ی؟؟؟؟؟ من که سر خوردم اومدم پایین .....آخیش چه حالی داد دنیا از این بالا چه دیدنیه از بابایی و مامانی هم قد بلندتر شدم..............   اینم عکس سیزده بدر که کلی خسته شدم اینجا فقط لالا دارم...   من عاشق حموم و آب بازیم میگین نه این عکسارو ببینین متوجه میشین   بهم بگین ماشالله .............   اینجا باغ بادام و انگور خودمونه که اومدم چاقاله ی بادوم بخورم.... من طبیعت رو دوست دارم مامانم هم هیچی نمیگه وقتی توی سبزه ها بازی می...
1 ارديبهشت 1392

دوروز مانده به هشت ماهگیت

خدایی زود گذشت این هشت ماه ........ هشت ماه مادری ..هشت ماه دلبری تو و عاشقی من ...... خوب به یاد دارم سوم شهریور91 را که از ساعت 4:30با حسی به یادماندنی از خواب بیدارم کردی آخ که چه صبحی بود همه چیز خبر از آمدنت را داشت..... وقتی علائم آمدنت را حس کردم دنیارا ازآن خود دیدم و با آرامشی خاص  با پدرت و مادرم راهی بیمارستان شدیم.. پسرم سه روز زودتر آمدنت یعنی تو هم مشتاق دیدارمان بودی....چند ساعتی دیگر باقی بود تا در آغوش بگیرمت ...چند ساعت مانده بود تا  دست و پایی را که در این 9 ماه لحظه هایم را با ضربه هایش پر از خنده کرده بود را ببوسم...دیگر فقط چند ساعت باقیست صورت ماهت را که در روز هزاران بار تصورش میکردم را ببینم...........
1 ارديبهشت 1392
1