سید مهدیارسید مهدیار، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره
مهدیس ساداتمهدیس سادات، تا این لحظه: 6 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره

دلنوشته های مامان مهدیار

مهدیار نازنین برادر زیباترین دختر دنیاس

ماجرای ترک می می که ناکام ماند

1393/9/9 22:43
نویسنده : مامان فائزه
674 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نازدونه ی مامان 

این روزها اینقدر شیرین زبون شدی و دلبری میکنی وقت نمیکنم بیام وبلاگت رو به روز کنم 

خیلی بزرگ شدی 

باهوشتروتواناتر از قبل،تواناییهات هزار برابر شده 

اینقدر حرف میزززززنی ی ی منم کیف میکنم و گاهی یه چیزایی میگی ک دلم میخواد قورتت بدم... 

خداروشکر خوب غذا میخوری و رشدت خیلی خوب شده.. البته از اول قد و وزنت خوب بود تا زمانیکه مریض شدی... 

یک هفته ی وحشتناک رو گذروندیم.. قبل از شروع داستان معذرت میخام گلاب ب روتون برای استفاده از یکسری کلمات... 

چندروز بعد تولدت تصمیم گرفتیم که شمارو از شیر بگیریم.. واین تصمیم طوری شروع شد که شب اول رو توی ماشین و توی،خیابون خوابیدیم... چون تا ساعت 3 نیمه شب دوتایی بازی کردیم ولی وقتی خوابت گرفت بی قرار شدی و بهونه گیری شروع شد وبه پیشنهاد بابامسعود رفتیم دور دور...توی ماشین راحت خوابیدی.. وبابا مسعود گفت این یکی دوساعت رو توی ماشین سر کنیم تا شما بخوابی... ظاهرا موفقیت آمیز بود اما فقط تا ساعت 11 ظهر ک شما بالا آوردی و ما فکر کردیم سرماخوردی...هر دقیقه ایی که میگذشت حالت بدتر وبدتر میشدطاقت نیاوردم دوباره بهت شیر دادم تا شاید خوب شی اما فایده نداشت ... طوری که ساعت 4 بعدازظهر منو باباجون و مامان جون بردیمت بیمارستان اطفال.. واونجا متوجه شدیم یه ویروس،جدیده.. بابامسعود و عمومصطفی و مامان بزرگ اومدن بیمارستان.. دکتر برات آزمایش وسرم و آمپول نوشت اما تازه اول مشکلات بود... بیقراریهای زیر سرم منو پیرم کرد.. گریه ها وبی تابی هات  کشت منو.. هر کاری میکردیم اروم نمیشدی،..سرم رو از دستت کشیدی،وهمه جا شد خون.... جونم داشت درمیومد...دکتر گفته بود نباید شیر بخوری چون هر چی بیشتر میخوردی تهوع و استفراغت بیشتر میشد.. ولی فقط همین راه بود ک آرومت میکرد باباجون نگهت داشته بود... یاد اون لحظه ها دوباره چشم هاوصورتمو خیس کرد... کاش اینجا آخرماجرا بود اما نه...بیمارستان خیلی شلوغ بود پر بود از بچه هایی که بیماری مشابه شمارو داشتن واسه همین راضی نشدیم بستری بشی.. 

ساعت 12 شب دوباره حالت بدشد توی بغل باباجون از حال رفتی..دوباره رفتیم بیمارستان و باز قصه ی تلخ سرم.... وگریه های تو... باباجون و بابامسعود یکساعت تمام یکی بغلت کرد و اون یکی سرم رو نگه داشت و توی محوطه بیمارستان قدم زدن .....تا ساعت دونیمه شب بیمارستان بودیم. وتا صبح خوابیدی اما صبح حالت ک خوب نشد هیچ داستان آزمایشت هم اضافه شد.. از صبح هم اسهال هم اضافه شد... داشتی آب میشدی و هر کار میکردیم بهتر نمیشدی،..

اما با گرفتن جواب آزمایشات اسهال و استفراغت یه مشکل کوچیک شد تو نظرمون و..همش فکر میکردم  بچه ایی ک مشکل کلیه داره چه مشکلاتی داره....دکترای بیمارستان گفتن مشکل کلیه داری و باید آزمایشات تکرار شه... آزمایش تکرارشد وتا لحظه ایی ک جواب دوم بیاد منو بابامسعود فقط اشک میریختیم... دنیابرامون سیاه شده بود... آزمایش دوم هم دوباره مشکل داشت،.. رفتیم مطب دکتر هاشمی.. وقت ایشون دید گفت مشکلی نیست..ودارو داد برای مشکلاتت وبه ما اطمینان داد ک ب این آزمایش اعتباری نیست ومشکلی وجود نداره وبالاخره بعد سه روز گرسنگی،و بیخوابی ما ارامش گرفتیم با ی کیک و رانی،جشن گرفتیم.. اما حیف ک چندساعت فقط شادیمون طول کشید وب مشکلات قبل مشکل ادرار هم اضافه شد با دیدن رنگ ادرارت دنیاروسرم خراب شد.. ودوباره گریه هام شروع شد..صبح دوباره رفتیم بیمارستان.. عمو مصطفی و مامان جون این چند روز،کنارمون بودن. عمومصطفی میگفت ببریمت تهران.. ی دکتر توی بیمارستان باز،برات سرم نوشت اینبار ی سرم بزرگتر و آمپولهای جدید وباید تمام سرم رو میگرفتی تا دوباره آزمایشها تکرار شه. ...اینبار بابامسعود و عمومصطفی دوساعت تمام شمارو بغل کردن و قدم زدن تا سرمت تموم شه وبالاخره جواب،آزمایش آخر اومد و دیگه مشکلی نبود وتمام این آزمایشها و تغییر رنگ ادرارت بخاطر بی آب شدن بدنت ب دلیل اسهال استفراغ هات بود ودرسته پنج روز بسیار سخت رو گذروندیم ولی بالاخره خوب شدی و خیالمون راحت شد ک خداروشکر مشکلی نداری و این ی امتحان بزرگ بود واسه ما.. .تا همیشه خداروشکر کنیم واسه سلامتیت.... الهی هیچ بچه ایی مریض نشه... الهی،دل هیچ مادری بیقرار و چشم هیچ مادری گریون نشه.. 

خدا جون حافظ گلم باش!

جاداره اینجا از دوست گلم فرزانه جون مامان آرین عزیزم ک توی این چند روز باما درتماس بودن و دعاهای دل پاک این مادروپسر مهربون تاثیر بسزایی داشت.. از راه دور میبوسمشون...  

اینم عکس شاهزاده ارینماچا

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

mahtab
15 آذر 93 16:21
واقعا سخت بوده خدا رو شکر که ختم به خیر شد و از ازمایش سربلند بیرون اومدین
مامان فائزه
پاسخ
ممنونم گلم خداروشکر الهی هیچ بچه ایی مریض نشه
خاله فرنوش
20 آذر 93 22:11
وای بمیرم برا جفتتون...واقعن روزای سختی بود خدارو شکر که ختم به خیر شد....مرسی خداجون.. خاله جونی قول بده دیگه از این اذیتا نکنی مارو... دوستت دارم کوچولوی خوشگل خاله...