مهدیار دیگه می می نمیخوره
سیزدهم شهریور یعنی ده روز بعد اتمام دوسالگیت دیگه می می نخوردی... سخت بود اما توکلمون آسونش کرد ...اینبار باید همه چی رو اصول پیش میرفت تا نتیجه مثبت بگیرم.. اولین قدم خریدن صبر زرد بود ... وقدم دوم ازن بود که سوره بروج رو دانلود کردم تو گوشیم...
همین که صبرزرد رو زدم به می می گفتی می می اوخ شده و دیگه نخوردی... حتی وقتی میدیدیش نمیخواستیش... ولی تو عادت داشتی قبل خواب روزانه وشبانه شیر بخوری،و این کاررو سختتر میکرد و تنها راهی که میتونستم بخوابونمت توی،ماشین و دور دور بود... .ولی مهمترین چیزی،که به منو شما کمک کرد و دل دوتامون رو صبور و اروم کرد گوش دادن ب سوره بروج بروج بود... تا بی تاب میشدی.. برات میذاشتم به محض اینکه گوش،میکردی با آرامش میخوابیدی و این واقعا،معجزه بود برام...وقتی آرامشت رو میدیدم صورتم خیس،میشد از اشک وخداروشکر میکردم... من طاقت یه لحظه بی قراریت رو ندارم پسر قشنگم...
صبح ساعت 8 بیدار میشدی،و بهونه میگرفتی..میردمت پارک.. هیچکس تو پارک نبود.. واونجا دوتایی بازی،میکردیم و صبحانه ت رو توی پارک میدادم..ظهرها هم وقتی خوابت می اومد میبردمت با ماشین دور دور و میخوابیدی.... یه چیز دیگه هم کمکم کر واسه شب خوابیدنت سی دی هایی بود که برات از نمایشگاه کودک گرفته بودم رومیذاشتم و دوتایی دراز میکشیدیم واز شب اول با دیدن اونا جلو تلویزیون خوابت برد و خداروشکر پنج روزه می می فراموش شد... بهونه میگرفتی ولی دیگه حرفی از می می نمیزدی... خداروشکر از وقتی که شیر نخوردی غذات رو کامل میخوری و همه چی بهتره.... بماند که اون روزها خودم چقدر درد داشتم... اما مهم نیست جونم فدای یه لحظه آرامش وقد کشیدنت
راستی بابا مسعود و مامان بزرگا وبابا بزرگاو خاله ها ودایی جون همه جوره تو این روزها کنارمون بودن و حمایتمون کردن... دستشون درد نکنه...
خدا جون حافظ یکی یه دونه م باش!