سید مهدیارسید مهدیار، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره
مهدیس ساداتمهدیس سادات، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره

دلنوشته های مامان مهدیار

مهدیار نازنین برادر زیباترین دختر دنیاس

مهدیار دیگه می می نمیخوره

1393/9/11 15:18
نویسنده : مامان فائزه
636 بازدید
اشتراک گذاری

سیزدهم شهریور یعنی ده روز بعد اتمام دوسالگیت دیگه می می نخوردی... سخت بود اما توکلمون آسونش کرد ...اینبار باید همه چی رو اصول پیش میرفت تا نتیجه مثبت بگیرم.. اولین قدم خریدن صبر زرد بود  ... وقدم دوم ازن بود که سوره بروج رو دانلود کردم تو گوشیم... 

همین که صبرزرد رو زدم به می می گفتی می می اوخ شده و دیگه نخوردی... حتی وقتی میدیدیش نمیخواستیش... ولی تو عادت داشتی قبل خواب روزانه وشبانه شیر بخوری،و این کاررو سختتر میکرد و تنها راهی که میتونستم بخوابونمت توی،ماشین و دور دور بود... .ولی مهمترین چیزی،که به منو شما کمک کرد و دل دوتامون رو صبور و اروم کرد گوش دادن ب سوره بروج بروج بود... تا بی تاب میشدی.. برات میذاشتم به محض اینکه گوش،میکردی با آرامش میخوابیدی و این واقعا،معجزه بود برام...وقتی آرامشت رو میدیدم صورتم خیس،میشد از اشک وخداروشکر میکردم... من طاقت یه لحظه بی قراریت رو ندارم پسر قشنگم... 

صبح ساعت 8 بیدار میشدی،و بهونه میگرفتی..میردمت پارک.. هیچکس تو پارک نبود.. واونجا دوتایی بازی،میکردیم و صبحانه ت رو توی پارک میدادم..ظهرها هم وقتی خوابت می اومد میبردمت با ماشین دور دور و میخوابیدی.... یه چیز دیگه هم کمکم کر واسه شب خوابیدنت سی دی هایی بود که برات از نمایشگاه کودک گرفته بودم رومیذاشتم و دوتایی دراز میکشیدیم  واز شب اول با دیدن اونا جلو تلویزیون خوابت برد و خداروشکر پنج روزه می می فراموش شد... بهونه میگرفتی ولی دیگه حرفی از می می نمیزدی... خداروشکر از وقتی که شیر نخوردی غذات رو کامل میخوری و همه چی بهتره.... بماند که اون روزها خودم چقدر درد داشتم... اما مهم نیست جونم فدای یه لحظه آرامش وقد کشیدنت 

راستی بابا مسعود و مامان بزرگا وبابا بزرگاو خاله ها ودایی جون همه جوره تو این روزها کنارمون بودن و حمایتمون کردن... دستشون درد نکنه... 

خدا جون حافظ یکی یه دونه م باش! 

پسندها (2)

نظرات (4)

الهام
13 آذر 93 8:54
سلام فائزه جان ممنونم که به ما سر زدید و بهمون لطف داشتید خدا مهدیار جون و براتون حفظ کنه ماشاله آقا هم شده و دیگه می می نمی خوره دوستی با شما برای من باعث افتخاره فائزه جون. شما رو لینک می کنم مهدیار جون و از طرف من ببوسید
مامان فائزه
پاسخ
سلام الهام جان ممنونم خانمی خداآقاعلیرضای دوست داشتنی شمارو هم حفظ،کنه شما هم لینک شدین
mahtab
15 آذر 93 16:16
سلام به سلامتی ان شاالله من در مورد سوره ی بروج نشنیده بودم خداروشکر که به سلامتی گذشتید از این مرحله خدا رو شکر پسر منم با اینکه برای خوابیدنش خیلی به شیر وابسته بود خیلی خوب تموم شد همه چیز
مامان فائزه
پاسخ
سلام مهتاب عزیز سلامت باشید خداروشکر ک شماهم موفق شدید واقعا سخت ترین مرحله زندگیه
مامان مهری
18 آذر 93 11:29
سلام . بسلامتی. ماشاله دیگه آقا شده...... ای جون ساعت 8 صبح توی پارک حتما این شکلی بودی مامانی خدا رو شکر که زیاد طول نکشیده.
مامان فائزه
پاسخ
سلام سلامت باشی اره خیلی خوابالو بودم شبا دیر میخوابیدم وصبحها زود بیدار میشدم ولی با تمام سختی ها قشنگ بود و گذشت مثل بقیه مراحل زندگی
خاله فرنوش
20 آذر 93 22:06
به سلامتی خواهر گلم...تبریک برای آقاتر شدن مرد کوچک زندگیت... دوستتون دارم جونیای من