بهترین بابای دنیا2
خدارو هزار مرتبه شکر که حادثه ای که واسه بابایی پیش اومده بود بخیر گذشت ...
وقتی رفتیم بیمارستان و بابایی رو دیدم خیالم راحت شد درسته که بابایی 3تا از انگشت هاش آسیب دیده بود اما خداروشکر وقتی از دستش عکس گرفتن متوجه شدیم استخوان دستش چیزی نشده و با یه عمل ساده و چند تا بخیه خوب میشه انشالله ..
البته در مورد این مسئله الان که به راحتی مینویسم اینقدرا هم آسون نگذشت بهمون..
شبی که بابایی عمل میشد همه مون تا دیر وقت بیمارستان بودیم خاله ها و دایی جون شمارو توی ماشین سرگرم کرده بودند اما دوست داشتی بیای پیش من ....منم بخاطر فضای بیمارستان دوست نداشتم شمارو ببرم داخل بیمارستان...
مجبور شدیم با ماشین بریم دوری بزنیم تا شما بخوابی وقتی برگشتیم ساعت12بود گفتن که بابایی به هوش اومده و من شمارو که توی ماشینمون خواب بودی سپردم به مامان جون و رفتم پیش بابایی...
شکر خدا بابایی حالش خوب بود یکساعتی پیشش موندم و بعدش بخاطر اینکه شما اذیت نشی رفتیم خونه..
دست باباجون و مامان جون و خاله جون ها و دایی جون درد نکنه این دوشب رو خونشون بودیم و زحمتشون دادیم
واسه بابایی غذا درست کردیم منم شما رو میسپردم به مامان جون و خاله جون هاو میرفتم پیش بابایی و دو تایی توی اتاقش غذا میخوردیم
پسرم ممنون که این چندروز پسر خوبی بودی ....شکر خدا سرماخوردگیت هم بهتره
مهدیار جونم باید خداروشکر کنیم که بخیر گذشت...
آقا مهدیار باید دستای بابایی رو ببوسیم چون واسه منو شما, بابایی این چندروز اذیت شد ...انشالله که دیگه از این مشکلات پیش نیاد..
از همه دوستها و مامانای مهربون هم ممنونم که این چند روز جویای احوالات مسعودم بودید ...