دوروز مانده به هشت ماهگیت
خدایی زود گذشت این هشت ماه ........
هشت ماه مادری ..هشت ماه دلبری تو و عاشقی من ......
خوب به یاد دارم سوم شهریور91 را که از ساعت 4:30با حسی به یادماندنی از خواب بیدارم کردی آخ که چه صبحی بود همه چیز خبر از آمدنت را داشت.....
وقتی علائم آمدنت را حس کردم دنیارا ازآن خود دیدم و با آرامشی خاص با پدرت و مادرم راهی بیمارستان شدیم..
پسرم سه روز زودتر آمدنت یعنی تو هم مشتاق دیدارمان بودی....چند ساعتی دیگر باقی بود تا در آغوش بگیرمت ...چند ساعت مانده بود تا دست و پایی را که در این 9 ماه لحظه هایم را با ضربه هایش پر از خنده کرده بود را ببوسم...دیگر فقط چند ساعت باقیست صورت ماهت را که در روز هزاران بار تصورش میکردم را ببینم........
ساعت های انتظار به فرمان من زود گذشت تا لحظه ی دیدار منو شاهزاده ام رسید وقتی چشمانم را باز کردم مادرم اولین کسی بود که دیدمش و اولین جمله ای که شنیدم این بود
(پاشو پسرت رو ببین چه نازه)باورم نمیشد اشک میریختم این واقعا پسرمن است که اینطور آرام در کنار من خوابیده وباورم نمیشود این پسر هشت ماهه ی امروز همان شاهزاده ی یک ساعته ی من است
مهدیارم هشت ماه گذشته اما هنوز همان فرشته ی پاکی ,هشت سال هم بگذرد تو همانی برایم..
این دست بند را میشناسی آری همانست که اولین روز تولدت به دستت کردند ..
امروز به زور اندازه دستت شد فردا چه ؟ فدای فردا و مرد شدنت ......مرد میشوی اما برای من همانی..........
اینست که به باور میرساندمرا که تو همانی ... ناز خوابیدن هایت, چشمان نازت,نفسهایت ,عطر تنت...........دلتنگ آنروزم و وای که روزی دلتنگ این روز هایت خواهم شد ....
پروردگارم "تکیه گاه گلم باش!