سید مهدیارسید مهدیار، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره
مهدیس ساداتمهدیس سادات، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره

دلنوشته های مامان مهدیار

مهدیار نازنین برادر زیباترین دختر دنیاس

پایان هشت ماهگی

آخرین ساعات هشت ماهگی در حال سپری شدن هستند... ومن این روزها بجای نوشتن وقتم را با بازی کردن و خندیدن هایمان میگذرانم .. چهاردست و پارفتن هایمان...دالی کردن ها ...بلند خندیدن ها و دل همسایه هارا بردن ..حرف های مادر و پسریمان...وای وای وای دنیا بایست در این روزها ....بگذار بخندم بازی کنم چهار دست و پا بروم کودک شوم...بگذار پسرهشت ماهه داشته  باشم کاش ساعت زمان داشتم هر جا را که میخواستم نگه میداشتم...اما گذرش هم زیباست...بزرگ شدنش هم زیباست... دلتنگ اولین روزهای دیارمان هستم پس این لحظات را غنیمت میشمارم برای با اوبودن ... اویی که هرجا که هستم کنارم است و گاهی هم مرا بدنبال خود میکشد ... خانه مان پر شده از لحظات بازی و خندیدن.....
2 خرداد 1392

بهترین بابای دنیا2

خدارو هزار مرتبه شکر که حادثه ای که واسه بابایی پیش اومده بود بخیر گذشت ... وقتی رفتیم بیمارستان و بابایی رو دیدم خیالم راحت شد درسته که بابایی 3تا از انگشت هاش آسیب دیده بود اما خداروشکر وقتی از دستش عکس گرفتن متوجه شدیم استخوان دستش چیزی نشده و با یه عمل ساده و چند تا بخیه خوب میشه انشالله .. البته در مورد این مسئله الان که  به راحتی مینویسم اینقدرا هم آسون نگذشت بهمون.. شبی که بابایی عمل میشد همه مون تا دیر وقت بیمارستان بودیم خاله ها و دایی جون شمارو توی ماشین سرگرم کرده بودند اما دوست داشتی بیای پیش من ....منم بخاطر فضای بیمارستان دوست نداشتم شمارو ببرم داخل بیمارستان... مجبور شدیم با ماشین بریم دوری بزنیم تا شما بخوابی وقت...
29 ارديبهشت 1392

بهترین بابای دنیا...

مهدیار جونم امروز چه روزی شد ...... بازم دستگاه دست بابامسعود رو گرفت ... امروز ساعت 1دوتا از انگشت های بابایی رو دستگاه گرفته بود ..باباجون و بابای بابا مسعود بابایی رو برده بودن بیمارستان اما به من چیزی نگفتن بعداز ظهر مامان جون اومد خونمون و به من گفت ..................................... باباجون هم اومد منو وشما و مامان جون رو برد بیمارستان پیش بابایی رفتیم بابایی رو دیدیم .. از حراست بیمارستان اجازه گرفتیم شما رو هم بردم پیش بابایی.. همش میخواستی به پانسمان بابایی دست بزنی..... مهدیارم واسه بابایی دعا کن امشب قراره عملش کنن .. میدونی این چندمین باره بابایی میره اتاق عمل.؟؟؟مهدیار یادت باشه بابامسعود بهترینه.. خدای مهرب...
24 ارديبهشت 1392

مهدیار حال نداره

هستی مامان چند روزه اصلا حال نداری...گلودرد, سرفه,تب,آبریزش بینی,اسهال الهی من فداتشم که اینقدر اذیت میشی بخدا وقتی اینطوری میبینمت میخوام برات بمیرم .. تو میدونی طاقت یه قطره اشکت رو ندارم, حالا جلوی چشمام گوله گوله اشک میریزی؟ آخه دردونه فکر دل مامان رو نمیکنی که هزار تیکه میشه؟ خداجون هزار بار بهت گفتم طاقت گریه و مریضی شو ندارم ؟؟؟...خداجون هزار بار بهت گفتم منو از طریق جگر گوشه م امتحان نکن؟؟؟نگفتم؟؟؟؟ باید به جدش قسمت بدم تا کمکش کنی این چندروز رو راحت تر بگذرونه؟؟؟.. نمیدونم یکی میگه واسه دندونشه, یکی میگه ویروسه, یکی میگه سرماخورده.. آخه مگه نفس 9کیلویی من چقدر طاقت داره بچه م توی این 4روز آب شد ... خداجون من مادرم, دلن...
22 ارديبهشت 1392

شیرینی این روزها

حال این روزها یم گفتنی نیست... اینروزهایی که دیگر خبری از سینه خیز رفتن و عصبانیت موقع روی شکم خوابیدنت نیست...پسرک هشت ماهه من همه جای خانه سرک میکشد آنهم چهاردست وپا .... اینروزها همه جای خانه مان بوی مهدیار و بیسکوییتش را میدهد ... روزهای هشت ماهگی شده اوج بالندگی دردانه م ...دلبری هایش صد چندان شده ...شیطنت هایش را دیگر که نگو... همه جای خانه مان جای کف دستان فندقم شده... دیگر همه اشیا خانه مان تکیه گاهی شده برای قد الم کردن مهدیار...ودلم آب میشود لحظه ای که غافل میشوم از وظیفه ام و تو زمین میخوری ....شرمنده میشوم و افسرده....اما تو آنقدر مهربان و باگذشتی که انگار نه انگار, بازهم تو همان مهدیاری و من همان مادر وهمان لبخند همیشگ...
19 ارديبهشت 1392

مهدیار

مهدیار در 2ماهگی این عکس به خواست فریبا جون اینجاست...... واین هم مهدیار امروز ......   علاقه ی مهدیار به گیتار گل گل مامان مامان من یاد گرفتم از لبه تختم بگیرم بلند شم.. برید کنار من دارم میام پایین حالا نوبت کشوی تخته.......وای فکر کنم مامان یه چی بهم بگه امروز کلی شیطونی کردم مهدیار در حال خوردن هندوانه.. نمیدونم چرا وقتی هندوانه میخورم این شکلی میشم...   ...
14 ارديبهشت 1392

روز من

روز زن و روز مادر امسال, روز من بود.......... اصلاروز, روز من بود  چرا که امسال مادر بودم ...... لذت این روز به کادو گرفتنش نیست به این است که خانم خانه ی مسعودت باشی و م ا د ر مهدیارت ....... مثل هر سال مسعود بود و سورپرایزش ...اما امسال مهدیار هم بود................مهدیار بود و خنده هایش, مهدیار بود و بازی هایش, مهدیار بود و شیطنت هایش...مهدیار بود و روزهای هشت ماهگیش...... و من بودم و شوق مادریم...... خدا میداند امسال چقدر از شنیدن روزت مبارک خوشحال میشدم اصلا انگار امسال منتظر شنیدن چنین جمله ایی بودم  و باشنیدنش بالیدم بر خودم ....واز خدای مهدیارم طلب کردم سبز شدن دامن چشم انتظارهارا ...... آمین مسعودم ممنونم ...
14 ارديبهشت 1392

اولین روز هشت ماهگی

چه میچسبه آدم با شوشو جونش و پسر هشت ماهش بره شهر بازی ..... آقامهدیار که کلی خوش میگذرونه....امروز به مناسبت هشت ماهگی و چهار دست و پا رفتن آوردمیش شهر بازی ........       ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ مامان چرا این ماشین مثل ماشین بابایی پدال گاز و ترمز نداره؟   من هشت ماهه شدم هورا ...
4 ارديبهشت 1392

اول راهی مادر...

امید دلم چند ماهی ست منتطریم تا چها دست و پا بروی در چندروز آخر هفت ماهگیت استاد سینه خیز رفتن شدی و درست در اولین روز هشت ماهگیت بر روی دست ها و زانوانت تکیه میکنی وامروز هم یک فصل جدید در دفتر زندگی پر بارت آغاز شد.... واین اول راه است بتاز اما براه و سربراه.... شیطنت هایت ,سر کشیدن هایت,نگاه های زیرکانه ت,سرخی زانوهایت میکشد مرا...... راستی دردانه ام مبارکت باشد زانوبندت..... امان از دل موس و گوشی تلفن که فرقی ندارد با رورک باشی یا سینه خیز ......... خدا قوت میوه ی دلم ....... بعد از این پسرک خانه مان همه جا زیرکانه سرک خواهد کشید چه بگویم از این دردانه ی هشت ماهه که دمار از اسباب خانه مان در  آورده و هیچ چیز دیگر از چش...
4 ارديبهشت 1392
1