سید مهدیارسید مهدیار، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 28 روز سن داره
مهدیس ساداتمهدیس سادات، تا این لحظه: 6 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

دلنوشته های مامان مهدیار

مهدیار نازنین برادر زیباترین دختر دنیاس

لغت نامه مهدیار

دایی آنه ؛خاله  آجی:وقتی که خونه باباجون هستیم منو به تقلید از دایی وخاله آجی صدامیکنی بیلا:بیا وفت:رفت پف:پفیلا نیس:نیست شب:شب بخیرقبل خوابیدن صبح:صبح بخیربعد بیدارشدن شام چرخ:دوچرخه هن:هندوانه سیب کیک چوب:چوب شور شر:شربت وا:رانی بس:بستنی آهن:آهنگ دم:دمپایی بییم:بریم دوس :دوستدارم   هر کی هر سوالی میپرسه در،جوابش "نه"  
25 خرداد 1393

مهدیاروتب

مهدیار چند روزه تب داری هرشب که میخوابیم بااین فکر میخابم که انشالله صبح خوب شده باشی اخه پسرم اصلا سابقه نداشته توی این بیست و یک ماه اینطوری سرمابخوری دنیای من الهی فدای صبرت بشم ..اینقدر بیحالی که قلبم اتیش میگیره وقتی اینطوری میبینمت.. این چند روزه جز دارو و شیر خودم لب به هیچی نزدی و دوباره لاغر شدی مامان قربونت برم.. دیشب درست و حسابی نخوابیدیم بابا مسعود هم که باید صبح زود بیدارمیشد میرفت سرکار الهی قربونش برم اونم تا صبح با ما بیدار بود و پاشویت میکرد ..   مهدیار جونم تو میوه ی عشق منو مسعودمی.. پسرم منو مسعود جونمون رو واسه سلامتیو خنده ت میدیم این چند روز که حال نداری مدام دست به دعام واسه شفای گل خودمو همه ی بچه های...
25 خرداد 1393

بای بای مولفیکس

دشو دشو =دستشویی... این روزها مهدیار است و این کلمه    پسرم انقدر باهوش است که خودش خواست  قهرمان باشد وپوشک نپوشد هزینه  ی مولفیکس را برای خودش پس انداز کند ،پسرم مرد شده ،خودش اعلام امادگی کرد برای استقلال ... خدا جونم مرسی واسه همچین پسری  !!!ومن موفق ترین مامان دنیام چون این پروژه رو هم در کنار پسرم به راحتی پشت سر گذاشتم    ...
20 خرداد 1393

صدتا دوستت دارم

نازدانه ی بیست و یک ماهه ی من  بزرگ شدی،خیلی حرفهایم رو بخوبی متوجه میشوی،برایم حرف میزنی، زبانمان  دیگر یکی شده  هم صبحت شدیم ، همبازی شدم هم اوا شدی  دنیایم رو عوض کردی چرا که دیگر از فرهنگ لغت تو استفاد میکنم، قشنگ است که بازی هایم هم پسرانه شده باهم فوتبال بازی میکنیم ،سبقت گرفتن  هایمان از هم در ماشین بازی دیدنی است کلاس.ژیمناستیک دونفره مان بر روی تشکت و یک دو سه گفتن های منو  پشکت های تو چه کیفی دارد یکی در میان شمردن های تو من میگم1 تو:۲من:3تو:4من5تو:6من:7تو9من:10پس8چیشد  چرا ما 8 نداریم وچرابعد از 10_20داریم 33_34و100ومن عاشقتم وعشقم بی نهایت است وشایدصدتایی که تو در جواب مامانو چندتا دوست ...
20 خرداد 1393

گود بای واکسن

شب خونه ی باباجون خوابیدیم چون درمانگاهی که واکسن میزنیم سرکوچه باباجونیناست...وچون تا ساعت 12شب اونجا بودیم گفتیم همینجا لالا میکنیم و فردا میریم که آخرین واکسن رو به سلامتی بزنی بر بدن... صبح در کنار باباجون و مامان جون و بقیه صبحانه خوردیم وآماده شدیم و  ماشینهارو از حیاط خونه باباجون در نیاوردیم وتصمیم گرفتم سه تایی منو شما و بابا مسعود پیاده بریم واکسن شمارو بزنیم وشما کلی خوشحال بودی... بمیرم که نمیدونستی میخواد دردت بگیره توی اتاق شماره8 خانم مهربونی شمارو از لحاظ قدو وزن چکاپ کرد و گفت رشد پسری عالیه بعد توی اتاق واکسن خانمه گفت که پسری رو آماده کنید تا واکسنش رو بزنم شما با تعجب و دقت نگاه میکردی به خانمه و سرنگی که آما...
21 اسفند 1392

تولدت مبارک

مسعود جونم بیست و نه سالگیت مبارک .... بابا مسعود جون بیست و نه سالگیت مبارک ... امسال میخواستیم یه جشن کوچولوی سه نفره بگیریم که با اومدن باباجونینا نشد اما بهتر و بهتر شد ... بهتر شد چون همیشه ودر همه حال کنارمون هستن و این قشنگی های زندگیمون رو قشنگتر میکنه لطفی که به مادارند بی پایان و خالصانه ست ... مسعودم کیک کوچولویی که خریدم ,کادوی ناقابلم, همش وسیله ست تا زیباتر کنه این شب زیبارو ... میدونم که هیچی توی دنیا  ارزش حضورت تورو نداره ...ولی دهنمون رو شیرین میکنیم لبهامون رو خندون میکنیم تا بدونی حضورت ارزشمند ترین چیزیه که ما توی دنیاداریم و زبونمون هم میتونه این روز رو به بهترین مرد و پدر دنیا تبریک بگه شاید یکی بگه هر...
21 اسفند 1392

عکس های جا مانده از تابستان تا هفده ماهگی

مسافرت به تبریز و اردبیل   کندوان تبریز     پیش به سوی گردنه حیران میخوایم بریم عروسی پسر عموی بابا مسعود موش خونه کجاست؟؟؟ دالی ی ی... بقیه عکسادر  ادامه مطلب       یه تولد کوچولو واسه یکسالگی..... امشب خیلی بد اخلاق بودم خیلی بیقرار بودم همش گریه میکردم کیک خودمه دوست دارم ناخنک بزنم..... مامان و بابا یه ماشین واسم گرفتن که روی سقف و شیشه و دیوار راه میره کلی دوستش دارم بقیه هم کادوهاشون نقدی بود دستشون درد نکنه.... حالا دست دست... واکسن و قدو وزن یکسالگی ...خانومه گفت ماشالله هم قدم خوبه هم وزنم.. مامانی دلش نیومد حتی توی اتا...
11 بهمن 1392

گفتنی ها ی 12ماهگی تا 16ماهگی مهدیار مامان

به نام خدا ...... بعد چند ماه نمیدونم چطوری و از کجا شروع کنم آخرین پستی که برات نوشتم مربوط میشد به تولد یکسالگیت.. یعنی تقریبا 4ماه پیش...از اون موقع تا حالا خیلی فرق کردی کاملتر وبزرگتر شدی قدبلندترشدی بلندتر از شب یلدا, شیرینتر از هندوانه ی یلدا ,یلدایی که امسال بر خلاف سالهای قبل و رسم  همیشگی اینبار در خانه خودمان برگزار شد اما در حضور خانواده مامانی و بابایی به این دلیل که دلمون نیومد هیچکدومشون رو تنها بذاریم و نخواستیم مثل پارسال نصفه شب رو یک طرف ونصف دیگر رو طرفی باشیم... ومنو بابامسعود تصمیم گرفتیم توی این شب پذیرای هر دو خانواده ی عزیزمون باشیم متاسفانه برخلاف پارسال که کلی عکس داشتیم امسال یادمون نشد از خوراکی ها...
28 دی 1392

پایان غیبت کبری...

  سلام  به این دنیا .. سلام به این خونه.. سلام به این صفحه... سلام به دوستای گلم اینقدر دلتنگ اینجا و دوستای گلمم که هزار تا سلام هم بدم سیر نمیشم ..اما بالاخره منو مهدیاری که حالا دیگه کلی بزرگ شده دوباره اومدیم اومدیم تا بازهم باهم باشیم ..... و دیگه جایی نمیریم و میخوایم تلافی این روزها رو دراریم خدا میدونه وسعت  دلتنگیم از اینجا تا کدوم نقطه ایران بود ....وخدا میدونه دلم چقدر واسه  نی نی ها و مامان هاشون تنگ بود اما این بار اومدم که بمونم اومدم که بگم از نازدانه م و بشنوم از نازدانه هاتون .... بالاخره این روزها تموم شد و من عاشق دوستایی هستم که این همه کامنت  واسم گذاشتن و خسته نشدن از جواب نگرفتن و تای...
23 دی 1392