سید مهدیارسید مهدیار، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 28 روز سن داره
مهدیس ساداتمهدیس سادات، تا این لحظه: 6 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

دلنوشته های مامان مهدیار

مهدیار نازنین برادر زیباترین دختر دنیاس

دردانه ی92

بعد از مسافرت یه نصف روز استراحت کردیم و به طرز فشرده ای دید و بازدید هامون شروع شد چه حالی داشتم امسال به خاطر بودنت.........وقی میخواستیم بریم مهمونی لباسهاتو از کمدت میاوردم و میگفتم آقا مهدیار بیا لباس هاتو بپوش بریم ددر ....شمارو بگو که کلی ذوق میکردی و دیگه مثل قبل از لباس پوشیدن بدت نمیاد و دیگه متوجه شدی لباس پوشیدن عواقبش گردش و تفریح و دید و بازدید و عیدی گرفتنه.. فدای پسر خوش اخلاقم بشم که مهربون بودی و واسه همه میخندیدی فقط از بغل بدت میاد دلت میخواد بذارنت زمین و باهات بازی کنن.....وقتی هم که مهمون داشتیم کلی ذوق میکردی امسال که سال جدیدش واسه ما با حضور شما هزار تا نوئی داشت و سال نو یعنی امسال ... مهدیار ماشال...
1 ارديبهشت 1392

7ماهگی و خاطراتش

بیا پایین میخوام بخورمت... دیدی خوردمت...... من واسه اولین بار اومدم پارک کسی اون پایین هست منو بگیره من اومدم  ......... مامان کجایی ی؟؟؟؟؟ من که سر خوردم اومدم پایین .....آخیش چه حالی داد دنیا از این بالا چه دیدنیه از بابایی و مامانی هم قد بلندتر شدم..............   اینم عکس سیزده بدر که کلی خسته شدم اینجا فقط لالا دارم...   من عاشق حموم و آب بازیم میگین نه این عکسارو ببینین متوجه میشین   بهم بگین ماشالله .............   اینجا باغ بادام و انگور خودمونه که اومدم چاقاله ی بادوم بخورم.... من طبیعت رو دوست دارم مامانم هم هیچی نمیگه وقتی توی سبزه ها بازی می...
1 ارديبهشت 1392

دوروز مانده به هشت ماهگیت

خدایی زود گذشت این هشت ماه ........ هشت ماه مادری ..هشت ماه دلبری تو و عاشقی من ...... خوب به یاد دارم سوم شهریور91 را که از ساعت 4:30با حسی به یادماندنی از خواب بیدارم کردی آخ که چه صبحی بود همه چیز خبر از آمدنت را داشت..... وقتی علائم آمدنت را حس کردم دنیارا ازآن خود دیدم و با آرامشی خاص  با پدرت و مادرم راهی بیمارستان شدیم.. پسرم سه روز زودتر آمدنت یعنی تو هم مشتاق دیدارمان بودی....چند ساعتی دیگر باقی بود تا در آغوش بگیرمت ...چند ساعت مانده بود تا  دست و پایی را که در این 9 ماه لحظه هایم را با ضربه هایش پر از خنده کرده بود را ببوسم...دیگر فقط چند ساعت باقیست صورت ماهت را که در روز هزاران بار تصورش میکردم را ببینم...........
1 ارديبهشت 1392

شیرین زبانم

مهدیار من میگه: بابا       آ بَ مامًا مم نمیدونم شاید در این چند روز دذوق زده شدم که یادم رفته این اصوات و صداهایی که در میاره اتفاقی به زبونش میان و شاید برای طفل شش ماه و بیست روزه زود باشد حالا زود باشد یا نه  من مادرم و دلم پراست از خواستن ها...... شاید اتفاقی در کار است..... اما       اگر اتفاقیست چرا پسر باهوشم وقتی  شیر میخواهد  مم را ادا میکند؟؟؟؟؟؟؟ یا وقتی کنارشم وبا آغوش بازش آغوشم را میخواهد مرا  ماما میخواند؟؟؟؟؟؟ و       بابا       گفتن هایش هم حکایت دل تنگی مسعو...
23 اسفند 1391

مهمون داشتیم

یک هفته ی به یادماندنی کاش همیشه عید در راه باشد و خانه تکانی و رنگ کردن خانه و جابجایی اسباب خانه تا اینها بهانه شود که باهم همخانه شوم ... یک هفته ست که مهمان داریم  آن هم چه مهمانان عزیزی......... پدرم مادرم خواهرانم و برادر شیرینم ...قدمتان سر چشم ........ در این هفته خانه مان صفایی دیگر داشت و چه خوش گذشت این روزهای باهم بودنمان و منو مهدیار عادت کردیم به حضورتان وبی شک میدانم بعد از رفتنتان منو مهدیار بهانه ی  حضورتان را خواهیم گرفت ازامروز لحظه شماری میکنم برای تعطیلات نوروز و مسافرت دسته جمعی مان.... خدا شکرت برای تمام داشته ها و خوشی ها ......     ...
20 اسفند 1391

بالندگی

  من میتونم بشینم        هورااااااااااااااااااااااااااااااااااا.......... اینم نمایی از پشتم البته ببخشید پشتم به شماست .... من غدا  هم میخورم م م م م ....... اینم مدل جدیده خوابیدنم...     ...
13 اسفند 1391

سوم اسفند

نازدانه ام نیم سال است که لحظه هایم مهدیاری شده, خوابم, رویایم, حال و آینده ام همه شده مهدیار تکه کلامم ,موضوع حرف هایم, همه وهمه مهدیار جان مادر زندگیم را صفایی دگر داده ای خانه تکانی عید چه معنا دارد که تو با حضورت قلب و جانم و خانه ام را تکانده ای تویی که با آمدنت دنیایم را عوض کردی و این سوال تکراری من از پدرت را بوجود آوردی :(مسعود سالهای قبل که مهدیار نبود زندگیمون چه شکلی بود) قبل از آمدنت لحظات به یادماندنی بسیاری با مسعودم داشتیم اما امروز در تمام خاطرات گذشته مان دنبال تو میگردم چقر جایت خالی بود در مسافرت های هفته ایی و یک روزره مان, دریا رفتن ها, کوهنوردی ها, پارک رفتن ها, رستوران رفتن ها, جشن گرفتن ها که همه...
13 اسفند 1391

واکسن شش ماهگی

واکسن شش ماهگی و بی تاب شدنت......... دردانه ام بی تابم کردای حالت هر لحظه دمای بدنت را کنترل میکردم فرقی نداشت صبح و شب و نیمه شب شکرخدا تب نداشتی اما بی حال و بی تاب بودی بهانه داشتی فدات شم بدون اینکه کنارت باشم به خواب میرفتی تا امروز اینکار را نکرده بودی امکان نداشت بدون من خواب مهمان چشمان نازت شود اما........ شکر خدا حالا بهتری و در کنارم خوابی و امروز با مامان جون وباباجون  برای چکاب میریم پیش دکترت همون دکتر طارمیهای  مهربونی که شمارو ختنه کرد   راستی مهدیارم یک ماه ست که غذا میخوری و من لذت میبرم از ولع و اشتهایت فرصت نشده بود برایت از این برگ جدید دفتر زندگیت بگویم شش ماهگی ...
8 اسفند 1391

تبریک

مهدیار جونی بی حالی شما و بعدش خونه تکونی خونه مامان جون باعث شد من شرمنده مهندسای زندگیمون شم حالا بیا باهم تبریک بگیم تا حسابی از دلشون دراریم بابامسعودجون ,عمو مصطفی  مهربون , خاله  فرنوش گل    روزتون مبارک ...
8 اسفند 1391