سید مهدیارسید مهدیار، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 28 روز سن داره
مهدیس ساداتمهدیس سادات، تا این لحظه: 6 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

دلنوشته های مامان مهدیار

مهدیار نازنین برادر زیباترین دختر دنیاس

شیرینی این روزها

حال این روزها یم گفتنی نیست... اینروزهایی که دیگر خبری از سینه خیز رفتن و عصبانیت موقع روی شکم خوابیدنت نیست...پسرک هشت ماهه من همه جای خانه سرک میکشد آنهم چهاردست وپا .... اینروزها همه جای خانه مان بوی مهدیار و بیسکوییتش را میدهد ... روزهای هشت ماهگی شده اوج بالندگی دردانه م ...دلبری هایش صد چندان شده ...شیطنت هایش را دیگر که نگو... همه جای خانه مان جای کف دستان فندقم شده... دیگر همه اشیا خانه مان تکیه گاهی شده برای قد الم کردن مهدیار...ودلم آب میشود لحظه ای که غافل میشوم از وظیفه ام و تو زمین میخوری ....شرمنده میشوم و افسرده....اما تو آنقدر مهربان و باگذشتی که انگار نه انگار, بازهم تو همان مهدیاری و من همان مادر وهمان لبخند همیشگ...
19 ارديبهشت 1392

مهدیار

مهدیار در 2ماهگی این عکس به خواست فریبا جون اینجاست...... واین هم مهدیار امروز ......   علاقه ی مهدیار به گیتار گل گل مامان مامان من یاد گرفتم از لبه تختم بگیرم بلند شم.. برید کنار من دارم میام پایین حالا نوبت کشوی تخته.......وای فکر کنم مامان یه چی بهم بگه امروز کلی شیطونی کردم مهدیار در حال خوردن هندوانه.. نمیدونم چرا وقتی هندوانه میخورم این شکلی میشم...   ...
14 ارديبهشت 1392

روز من

روز زن و روز مادر امسال, روز من بود.......... اصلاروز, روز من بود  چرا که امسال مادر بودم ...... لذت این روز به کادو گرفتنش نیست به این است که خانم خانه ی مسعودت باشی و م ا د ر مهدیارت ....... مثل هر سال مسعود بود و سورپرایزش ...اما امسال مهدیار هم بود................مهدیار بود و خنده هایش, مهدیار بود و بازی هایش, مهدیار بود و شیطنت هایش...مهدیار بود و روزهای هشت ماهگیش...... و من بودم و شوق مادریم...... خدا میداند امسال چقدر از شنیدن روزت مبارک خوشحال میشدم اصلا انگار امسال منتظر شنیدن چنین جمله ایی بودم  و باشنیدنش بالیدم بر خودم ....واز خدای مهدیارم طلب کردم سبز شدن دامن چشم انتظارهارا ...... آمین مسعودم ممنونم ...
14 ارديبهشت 1392

مادرم.............

زیباترین واژه برلبان آدمی واژه مادر است....... زیباترین خطاب مادرجان است....... مادر واژه ایست سرشار از امید و عشق,واژه ای شیرین ومهربان که ار ژرفای جان بر می آید....        مادرم روزت مبارک....................... ...
11 ارديبهشت 1392

اولین روز هشت ماهگی

چه میچسبه آدم با شوشو جونش و پسر هشت ماهش بره شهر بازی ..... آقامهدیار که کلی خوش میگذرونه....امروز به مناسبت هشت ماهگی و چهار دست و پا رفتن آوردمیش شهر بازی ........       ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ مامان چرا این ماشین مثل ماشین بابایی پدال گاز و ترمز نداره؟   من هشت ماهه شدم هورا ...
4 ارديبهشت 1392

اول راهی مادر...

امید دلم چند ماهی ست منتطریم تا چها دست و پا بروی در چندروز آخر هفت ماهگیت استاد سینه خیز رفتن شدی و درست در اولین روز هشت ماهگیت بر روی دست ها و زانوانت تکیه میکنی وامروز هم یک فصل جدید در دفتر زندگی پر بارت آغاز شد.... واین اول راه است بتاز اما براه و سربراه.... شیطنت هایت ,سر کشیدن هایت,نگاه های زیرکانه ت,سرخی زانوهایت میکشد مرا...... راستی دردانه ام مبارکت باشد زانوبندت..... امان از دل موس و گوشی تلفن که فرقی ندارد با رورک باشی یا سینه خیز ......... خدا قوت میوه ی دلم ....... بعد از این پسرک خانه مان همه جا زیرکانه سرک خواهد کشید چه بگویم از این دردانه ی هشت ماهه که دمار از اسباب خانه مان در  آورده و هیچ چیز دیگر از چش...
4 ارديبهشت 1392

السلام علیک یا امام رضا

من فردا واسه اولین بار میرم پابوس امام رضا . ........... مامان و بابام تصمیم گرفتن اولین سال تحویل عمرم رو در کنار امام رضا باشم ....... وقتی که رسیدم حیاط امام رضا قول میدم واسه  همه نی نی ها و بابا مامانا دعا کنم...... از امام رضا میخوام امسال شفای هزار تا نی نی رو بده ه ه ه نی نی هایی که مریض هستید ,مامان باباهایی که مشکل دارید قول میدم مشهد سفارش همه رو به  امام مهربونیا بکنم, اونم یه سفارش سفارشی و ازش قول میگیرم همه گره ها رو با دستای مهربون خودش باز کنه ........ ازآقا میخوام  امسال هیچ چشمی گریون نشه هیچ نی نی مریض نشه..... من واسه اولین باره میرم مشهد و اونجا مثل خود امام رضا غریبم و مطمئنم امام من, ...
1 ارديبهشت 1392

خاطرات اولین سفر

آخرین سه شنبه سال نود ویک ساعت 4بعداز ظهر منوبابایی و مامانی و مامان جون باباجون و خاله جون ها و دایی جون و بابابزرگ و مامان بزرگ وعمو مصطفی حرکت کردیم به سمت شهر امام رضا , مشهد من تا شب توی ماشین خواب بودم حتی وقتی مامانی و بابایی و بقیه کنار جاده وایستادن واسه مراسم چهار شنبه سوری هم لالا کرده بودم  مامانی میگه سال قبل همچین شبی بعداز آتیش بازی همه رفتیم باباجون و مامان جون رو بدرقه کردیم واسه سفر به سوریه و کربلا امسال هم داریم میریم پابوس امام رضا............ حرم امام رضا خیلی جای قشنگی بود من تعریفش رو از مامانی و بابایی شنیده بودم حالا که دیدم متوجه شدم مامان و بابا منو خوب جایی آوردن وقتی جمیعت رو دیدم باورم نمیشد که...
1 ارديبهشت 1392

پسر هفت ماهه من

فدای دردونه ی هفت ماهه م بشم قندیلکم امسال روز سوم فروردین مشهد بودیم و هفت ماهگیتو دور هم بودیم جشن نگرفتیم اما واست کادو خریدیم پسرم هزار ماشالله هر روز بزرگتر میشی و هر ماه که میگذره منو به یکی از آرزو هام میرسونی  مهدیار جونم داری مرد میشی! حواسم هست که دستات بزرگتر شدن, قد بلندتر شدی, صدات از نوزادی تا حالا خیلی تغییر کرده. پسرنازم هنوز خاطرم هست روزهای انتظارم,خوب به یاد دارم لذت 9ماه هم نفسی و هم جانی مان را... آقا  حواسم هست که شما در این چند ماه با حضورت چه کرده ای با لحظه ها و دقایقم.. واین را هم میبینم که همه جا هستی و عطرتنت در همه ی لحظه هایم پیچیده...... لباسهایت که همه, روز به روز کوچک میشوند شاید ...
1 ارديبهشت 1392